پیر خرد یک نفس آسوده بودخلوت فرموده بود
کودک دل مست مسترفت و دوزانو نشست
گفت: «تو را فرصت تعلیم هست؟»گفت: «هست»
گفت که «ای خستهترین رهنوردسوخته و ساختهی گرم و سردچیست برازندهی بالای مرد؟»گفت: «درد!»
گفت: «چه بود ای همه دانندگیراستترین راستی زندگی؟»
پیر که اسرار خرد خوانده بودسخت در اندیشه فرو مانده بود
ناگه از شاخهای افتاد برگگفت: «مرگ!»
دزدیده شده از:http://tarabestan.com