در جستوجوی خوشبختی

من حرف خودمو می زنم

در جستوجوی خوشبختی

من حرف خودمو می زنم

داستان یک پیرمرد(دکتر محمد مصدق)

 

دکتر مصدق

 

 

 

هنگامی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موعد مقرر به محل دادگاه رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما دکتر مصدق توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست . جلسه در حال آغاز بود و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما دکتر مصدق اصلاً نگاهش هم نمی کرد .

جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست . کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و که دکتر مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت :
«شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است . اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود که دوستان بدانند بر جای دیگران نشستن یعنی چه؟ سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ... »

سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت . با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد . 

یازده مرحله عشق از دیدگاه شیخ بوعلی

یازده مرحله عشق از دیدگاه شیخ بوعلی


در کتاب «نابغه شرق» که حکایت‌های دوران جوانی «ابن سینا» در آن نقل شده، آمده است که شهریار جوانی، ناگهان در بستر بیماری افتاد، هیچ نمی‌خورد و تنها در حالت تب، هذیان می‌گفت و کلمات بی‌معنایی به زبان می‌آورد. «ابو علی سینا» را به بالینش آوردند، وی پس از معاینه و دقت به کلمات پراکنده‌ای که در طی هذیان بر زبان می‌آورد، ناخوشی وی را «عشق» تشخیص داد!

«ابن سینا»، یازده مرحله «عشق» را به صورت زیر تشریح می‌کند:
اول: دوستی که موانست ساده و بی‌آلایشی بیش نیست،
دوم: علاقه که مرحله مهرورزیدن قلبی دو فرد به یکدیگر است،
سوم: کلف و آن دوره تشدید محبت نسبت به معشوق است،
چهارم: عشق محسوس که علاقه و ارادت زائد بر مقدار محبت را می‌رساند،
پنجم: شعف یعنی مرحله احتراق قلب در نتیجه افزایش عشق به دلدار،
ششم: شغف؛ ازدیاد بی‌حد محبت است تا نفوذ در جدار دل و روان عاشق،
هفتم: جوی؛ مهر و محبت باطنی نسبت به معشوق است،
هشتم: تیم؛ مرحله‌ای است که عاشق از دلدار ظاهرا دوری می‌گزیند و در طلب معشوق خیالی که مخلوق فکر و خلجان روحی اوست، بر می‌آید،
نهم: تبل؛ در این مرحله از عشق، بر اثر شدت علاقه به دلدارش، ناتوان و بیمار شده و نیروی حیاتی او به کلی سقوط می‌کند. اشتهای بیمار به غذا یا هر نوع دلبستگی به زندگی از بین می‌رود و بر اثر عدم فعالیت جهاز هضم و اخلال گردش خون در رگها و نرسیدن مواد حیاتی به اعضا و اجزای بدن، به تدریج تمام نیروی او تحلیل می‌رود،
دهم: تدلیه و آن مرحله‌ای است که عاشق بر اثر بحران‌های روحی، قوای عاقله خود را از دست می‌دهد و

یازدهم: هیوم که آخرین مرحله عشق است. در این دوره عاشق در معشوق فانی می‌شود و در عالم جز او کسی را نمی‌بیند و نمی‌جوید.


شما در کجای این مراحل قرار دارید؟؟؟برام توی کامنت ها بنویسید(البته اگه دوست دارید)

آب زندگی - صادق هدایت

احمدک بیک نگاه یکدل نه، صد دل عاشق دختر چوپان شد و از او پرسید : 

-اینجا  کجاست ؟

دختر جواب  داد :«اینجا کشور همیشه باهاره »  

 -من بسراغ آب زندگی آمده ام چشمه اش کجاس؟  

دختر  خندید  و جواب  داد : همه آبها آب زندگیس، این آب چشمه مخصوصی نداره

 احمد  بفکر  فرو  رفت و گفت  :

حس  می  کنم  ….مثه چیزی که عوض شدم . همه چیز اینجا مثل اینکه در عالم خوابه…  چیزاییکه بچشم می بینم هیشوقت نمیتونستم باور بکنم .

  دختر پرسید: مگه از  کجا  اومدی ؟

احمدک سرگذشت خودش را از سیر تا پیاز نقل کرد و گفت که آمده تا آب زندگی واسه پدر و  

برادرهایش ببرد .  

دختر دلش به حال او سوخت و گفت:اینجا آب زندگی چشمه مخصوصی نداره  

 فقط در کشور کرها و کورها این لقبو به آب اینجا دادن، اما اگه برادرات حس آزادی ندارن بیخود وخت خودتو تلف نکن، چون آب زندگی بدردشون نمیخوره . 

احمدک  جواب  داد : از حرفهای شما که چیز زیادی سرم نمیشه . ا 

شاید هم که اشتباه کرده باشم .    

  آب زندگی  - صادق هدایت  


برگرفته از وبلاگ: باده شبگیر

تمثیلی بر سخن شمس دین تبریزی

تمثیلی بر سخن شمس دین تبریزی


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!


و این هم اثباتیه بر جمله ای که چند مدت پیش نوشتم:

از ورق یار هم چیزی فرو خوانید،اینهمه از آن شد که ورق خود می خوانید،ورق یار هیچ نمی خوانید.

شمس الدین تبریزی

میرداماد

شب هنگام، محمد باقر -طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به‌ناگاه دختری وارد اتاق او شد، در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری؟! طلبه آن‌چه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد، مأموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید: چرا شب به ما اطلاع ندادی و... محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می‌نمود. هر بار که نفسم وسوسه می‌کرد یکی از انگشتان را برروی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سرشب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیزکاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میرمحمدباقر درآوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می‌دارند. از مهمترین شاگردان وی می‌توان به ملاصدرا اشاره نمود.

نکته :

اگر شب در حال درس یا مطالعه بودید حتماً در را ببندید!

اگر در را باز می گذارید حتماً شمعی داشته باشید!، چون برق با کسی شوخی ندارد!!!

دزدیده شده از وبسایت باران:دکتر مهدی خزعلی

تفاوت دیدگاه

تفاوت دیدگاه

دیدگاه سگ و گربه نسبت به انسان


سگ: اون به من غذا و آب می ده. برام جای خواب درست می کنه. باهام مهربونه و بازی می کنه. اون باید خدا باشه!

  

گربه: اون به من غذا و آب می ده. برام جای خواب درست می کنه. باهام مهربونه و بازی می کنه. من باید خدا باشم...!